اشک
سرم درد میکنه
از فشاری ک ب چشم هام و عروق چشمم! آوردم و یک ساعت دو ساعتی بی وقفه و با وقفه! گریه کردم
اونقدری ک حتی توو آزمایشگاه نمیتونستم خوب کنترل کنم و نزدیک بود میون آدمهای غریبه اشکم رو ب نمایش بزارم
این برای شخصیت بیشتر شناخته شده ی من عجیب و ازش بعید بود . هست ینی
اما ب حدی احساس فشار زیاد بود ک هم حین صحبت با دکترم زدم زیر گریه هم حین حساب ویزیت با منشی فس فس میکردم و چشام اشکی بود و اصلا مریضهای توو مطب بچشمم نمیومدن
وقتی افراد ب چشمت نیان و بخاطر حضور اونها نتونی گریه ت رو کنترل کنی فکرمیکنم باید رنج عظیمی رو متحمل شده باشی ..
تمام ده دقیقه راه مطب تا خونه رو هم گریه کردم گوله گوله
و حتی تمام پله های 3 طبقه رو با اشک بالا اومدم چون توان سکون توو آسانسورو نداشتم
همونطور ک با هق هق پله هارو بالا میرفتم اشکم ریخت روی زمین .. راه پله
درو ک باز کردم نفسم بند اومده بود از هق هق و پله نوردی
درو ک بستم با صدا گریه کردم
این چیزی بود ک آرومم میکرد ..
داشتم مانتوی بافتم رو تا میکردم ک به زانو افتادم رو زمین سرم رو روی مانتوم گذاشتم و تاجایی ک میشد مشت کوبیدم رو زمین ...
دستم درد گرفت
من توو این خونه چ سجده هایی ک نکردم
واسه شکرگزاری یا ... شکستن
چشمام کاسه ی خون
خون ... موقع نمونه برداری با اسپاچولا خون اومد راستی ...
یاد خونآبه ی کم دیشب افتادم
پرسید موقع ی ... ک ... نداری؟ الکی گفتم نه
اخه دیشب حساب نبود
تمام تنم عرق سرد نشسته بود
رفتم حموم
تنها جایی ک همیشه بهش پناه میبرم .. آب
چشمام و توو آینه دیدم از سرخی بی حدش ترسیدم
تا حالا شده خودتو توو اینه ببینی نشناسی ؟
غریب ب نظر خودت برسی؟..
وقتی رو تخت معاینه خوابیدم دکتر گفته بود راستی چرا روانشناسا اینجوری ان؟ ب ی چیزی خیلی گیر میدن .. فکر کردم داره محترمانه اشاره ب این گفتار جمعی! میکنه ک روانشناسا خودشون دیوونن!
گرچه این دیوونگی همون اشارات عوامانه س . قطعا دیوونه ها نمیرن پیش روانکاو ..
و اینکه ... هیچ انسان سالمی بی تعارضات درونی یا روحی نمیتونخ باشه
اینو توو چندتااز کتابهامون و از استادی خونده و شنیدم تاحالا ... اینکه انسانی مشکلی درونی یا روحی هرگز نداشته باشه اصلا محال ممکنه
بگذریم ک چ درد و اذیتی متحمل شدم برای اون اسپککلوم پلاستیکی و مزخرف
دکتر گفت ریلکسیشن و یوگا کار کن
گفتم توفکرشم
کنکاش بیش از حد و تمام فشارهای مضاعفه این دو سال ... این دو سال کذایی
گاهی حس میکنم آه و نفرین یک نفر میتونه باشه
بهرحال وقتی ک ب منطق وجودم برمیگردم بعد از ساعتی فروپاشی میبینم اونقدرهام بغرنج نیست
و اگر هست یا بشه این از قدرت ذهن منفی نگر من ممکنه باشه
ولی ای کاش مغزم رو کسی ری ست میکرد
دکترم گفت گذشته ها رو ول کن فلانی. اسم کوچیکمو میگه همیشه . فووورگت
و من با چشمای اشکالو سر تکون دادم ینی باشه
مسن هست و همسن های مامانم .
باهاش احساس خوبی دارم .. زن خونسردیه
مامان امروز قسمم داد ک تگر نیاز دارم کنارم باشه بگم و اون سه سوت اونجا خواهد بود
الکی با بغضی ک داشت خفمممم میکرد گفتم نه مامان چیز خاصی نیست که
تهران امروز دوداندود کثیف و پر ترافیک بود
مثل همیشه
اون با تموم خوبیاش هربار ک ب هق هق میفتم از ضعفی .. انگار خوشحال بشه یا ب سخره بگیره .لحنش میخوره منو ... مثل اسید میمونه آهنگ کلامش ..
حای تسکینگر و نوازشگر بودنش از دیدن من توو استیصال خوشش میاد
نمیدونم چرا
اینو در پدرم قبلا بااااارها دیده بودم ولی وقتی ک i بهم گفت تازه متوجه شدم ک آره ... شوهرمنم انگار
داشتم فکر میکردم امشب اگر زلزله بیاد من تنهام
و دیشب فکرکردم اگر منو توو *** پیدا کنن زیر آوار چقدر بد میشه ها
راستی چ خوب بلده ماساژ
خیلی خیلی خوب