آن سوی زندگی ...

خونه ی دوم و جدید من
بعد از 3 سال وبلاگ نویسی و کوچ از خاطرات تلخ و شیرین روزهای این 3 سال ک نوشته بودمشون..حالا دوباره از نو یجای نو ی وبلاگ نو ..
بی مرز و همونطور ک هستم ، از خودم حسم زندگیم مینویسم .

ذهن

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۹ ب.ظ

 پشت سرم از فشارهای دیشب درد میکنه هنوز 

تا حدودای 1 و نیم بیدار بودم درحالیکه ب شدت کمبود خواب داشتم . تازه فهمیدم صدای بخاری برقیه ک نمیزاره بخوابم 

خاموشش کردم . زیر دلم درد میکرد همچنان .. وول زدم تا خوابم برد 

11 صبح گذشته بود ک بیدار شدم . شاید ظهر باید بگم 

سرم سنگین دلم ذهنم سنگین تر 

ظرفها جمع شده توو سینک 

ماشین ظرفشویی پر از ظرفهای قبلا شسته شده ای ک حال جابجا کردنشونو نداشتم 

برای خودم آب هویج و سیب و چغندر گرفتم سر کشیدم 

دستکش دست کردم و شستم دونه دونه تند تند و بیحوصله 

ی حالتی ام انگار توو ی دنیای محدود و بسته و ساکتم 

پریشب میگف توو خونه ب این بزرگی تو چیکار میکنی تنها اخه 

ی تی وی هم ک روشن نمیکنی حتی 

هی میشینی توو اتاقت فکر میکنی خب معلومه دیوونه میشی تووله 

بوی سیر و ماکارونی از قابلمه ای ک میشستم میزد توو ذوقم 

جلد دوم کتاب شما عظیمتر ازآنی هستید ک می اندیشید دو شبه زیر بالش رو تخته 

و بجای خوندنش مدام حس میکنم ک ما ناتوان تر از آن چیزی هستیم ک فکر میکنیم !!! 

دیشب نیم ساعتی باهام بحث کرد و میگفت تو داری زندگی مونو بخاطر اشتباهات گذشته ی من خراب میکنی ... گفتم 5 سال کم نیست . 5 سالی که ادامه ی 5 سال ناراخت کننده ی قبلترش بود 

ده سال ینی 

احساس کردم خیلی درمانده شده ک میگه لااقل زندگی مونو خراب نکن ... باشع اگر 5 سال از دست رفت همین چند صباح باقی مونده جوونی مونو بیا خوش باشیم . 

ب این فکر کردم ک چقدر مردها سطحی نگر میتونن باشن .. ک توقع دارن اثرات عمقی ک طی سالها ب بار اومده رو باید یک شبه فراموش کنیم .  .. 

ب این فکر کردم ک .... ب خیلی چیزها 

صبح ک بلند شدم توان انجام هیچ کاری نداشتم ندارمم هنوز 

پلک هام ورم کرده و قرمز و هنوز لک داشتم . میگه طبیعیه 

میترسم نتونم مثلا روزی بچه خودم رو بغل کنم 

میدونم اون ب این هیچ ربطی نداره ولی غلیان افکار منفی در سرم ب حد اعلا رسیده 

مشمءز کننده س انسان انقدر درمانده ناتوان و سیاه بین باشه 

ولی دوره ای هست الان ک از فرار کردن ازش ناتوانم 

باید صبر کنم فقط تا بگذره 

میگفت واجب بود درست وقتی ک نبودم بری دکتر ؟

گفتم چ فرق داره بودی ام این ساعت مطب یا کلینیک بودی و من باید تنها میرفتم 

گفت شب تا صبح ک لااقل پیشت بودم ..

و فکر کردم ب شتابم در بعضی کارها و فشار مضاعف و بیجایی ک بخودم میارم 

ب اینکه نیاز دارم یوگا کار کنم 

ب ماساژ و آب . استخر یا دوش فرق نداره . البته دوش لااقل خطر عفونت نداره 

ب شدت وسواسی شدم سر این جریانات 

و بدی ش اینه تموم رفتارهامو باتوجه ب دانشم تحلیل میکنم و متاسفانه میفهمم دقیقا چمه 

ولی از طرفی کار زیادی برای کمک بخودم نمیتونم بکنم 

لوازم اون خونه رو ارزونتر ب ی زوج فروخته 

خونه رو جمع کرده توو 4 تا کارتون . اونایی ک میخواستیمشون 

حس میکنم نیاز دارم کمی ازون چای دارچین دم شده م باید بخورم گلوم میسوزه 

دکترم دیشب گفت هفته ای 3 تا امگا3 بخور 

ندارم فعلا حس بیرون هم ندارم . باشه دکتر ک اومد بگم برام بگیره 

زنگ زدم برام باقالی پلو و ماهی بیارن 

اصلا نمیتونم غذا درست کنم 

دیشب هم 3 تا تخم بلدرچین پختم و با نون جو خوردم 

هنوز ورزش و تردمیل و شروع نکردم و هرروز دارم کمی لاغرتر از قبل میشم 

چربی ها باقیست احتمالا عضلاتم تحلیل میرن 

56 کیلو و خورده ای 

آخی دو کیلو کم کنم میشم همون مداد قبل از ازدواج 

دختر داییم میگفت اونموقع شبیه ب مداد بودی از لاغری 



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۰۸