دل تنگی
هرچی میخوام فکر نکنم بهش نمیشه ک نمیشه
ب این دو سال و چند ماه
ب اون خونه ی 90 متری خالی
ک با غصه و سختی و نگاه نگران ب فردا .. با ی عالمه جعبه و کارتون و دو تا ساک کوچولو لباس
واسه بار اول پا توش گذاشتم و پر از کنه ی کبوتر بود رو زمینش ..
از کانال کولر اومده بودن
واسه اون تنهایی و غربتم غربتمون .. دلتنگم
واسه اون دختر 23 ساله ی محکم .. ک پاشد با شوهرش رفت ی شهر خیلی خیلی کوچیک و بی امکاناتی ک تاحالا شهر ب اون داغونی و کوچیکی و خااااالی ندیده بود توو مسافرتاش ...
واسه جمع شاد و خنده هامون و پانتومیمی ک از سر دلتنگی با دوستامون بازی میکردیم ک شبای طرح راحتتر بگذرن
واسه بالکن کوچولوی نازی اینا
من خیلی دلتنگم و سینم داره پاره میشه و خسته شدم
از خودم و از این همه عاطفی بودنم خستم
خستم میکنه این حس
سر هر چیز کوچیک یا ناخوشایندی ک حتی ی ذره واسم بار احساسی عادتی عاطفی یا لبخند داشته باشه.. دلبسته میشم و ..
حتی دلتنگ اون دو تا داداش کافه چی ام
دلتنگ اون تک رستوران داغونشون
شنیدم دارن اونجا فود کورت! میزنن .. هه یکی از همکارای جراح ..
بابام چقد هی بشوخی بهمون میگفت و میگه پول توو شکمه . اونجا رستوران میزدید خب . سرمایه میدادید فقط خب
دلتنگ زهرا خانومم
باید برم بغلش کنم ببوسمش خداحافظی کنم
حتی از خونم و در و دیواراش نشد خداحافظی کنم انقدر همه چیز یهویی شد
واقعا دلتنگم ها ....