آن سوی زندگی ...

خونه ی دوم و جدید من
بعد از 3 سال وبلاگ نویسی و کوچ از خاطرات تلخ و شیرین روزهای این 3 سال ک نوشته بودمشون..حالا دوباره از نو یجای نو ی وبلاگ نو ..
بی مرز و همونطور ک هستم ، از خودم حسم زندگیم مینویسم .

۲۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۵بهمن

زنگ زدم سفارشامو دادم اضعر حیدر بزارن کنار 

میوه فروشی مونو میگم 

رفتم و ازشون گرفتم 

اومدیم خونه و تنهایی رفتم آشپزخونه و همسر نباید سرشو پایین میگرفت یا ...

گفتم تو برو بشین 

چندبار عذر خواهی کرد ک ی مدته کمتر توکار خونه کمک میکنه و اینجام من نمیتونم دو روز هفته کارگر داشته باشم چون فرد قابل اعتماد وااااقعا کمه و سخته گیر اوردنش 

و از طرفی کارگر تهرانمم خیلی سرش شلوغه و در اصل مهمانداره ولی برای من و مادرمم میاد 

و فقطططط ب زوووور شاید هفته ای ی بار بتونم بکشونمش اینجا ک اونم ب گردگیری و جارو و تمیزکاریای اساسی و بزرگ میرسه 

ن کارای جانبی خونه 

و تنها خوبیش قدیمی بودنش و ب شدت قابل اعتماد بودنشه ک توو این دزد بازار خیلی می ارزه و ترجیح میدم از بی کارگری رنج ببرم تا اینکه هر کسی و هر تهدیدی رو وارد خونه زندگیم کنم . 


سبزیارو سرسری تمیز کردم و شستم حسابی 

میوه ها و سبزیجات و جابجا کردم 

میوه شستم و دو ظرف بردم براش جلوی تی وی 

قبلشم چای دارچین داده بودم بهش 

دیگه کمرم داش میشکست 

زنگ زدیم شام خونگی بیارن 


همیشه مریض احوالیش ب شدت منو رنجونده 

انگار تنها تکیه گاهم ب ارتعاش درآد و من هی بترسم و کلافه باشم از رنجور دیدنش


خدایا بابت جواب آزمایشم شکر 

اما دلگیرم 

دست خودم نیست و خودت خوووووب میدونی از چی و چرا 

ولی بازم ممنون....

۱۵بهمن

نگران ک میشم ... مخصوصا برای شوهرم 

تمام سیم هام قاطی میکنه 

مکانیزم های دفاعیم .. نگرانیم و ترسهام در هم ادغام میشه و ی معجون مزخرف درست میکنه .

چاره ای ام جز نوشتن ندارم برای تسکینم . 


از قدیم دلتنگ هم ک میشدم همینقدر بد خلق و بد قلق میشدم

این چندساعتی ک امروز بیش از باقی روزا با هم بودیم کمی تسکینم داد 

اینکه بعد از بهتر شدنش با هم برای چند کار کوچیک در اطراف خونه رفتیم بیرون و دستشو توو ماشین گرفتم 

یکم حسش کردم 

بودنشو 

و رنگ باخت کمی 

ترسم 

ازینکه اونقدر غرق در کار و ترافیک بشه ک جز صدای نفس هاش هر شب بغل گوشم چیز دیگه ای ازش نصیبم نشه یا همون حداقل هام ازم گرفته شه 


جواب آزمایشمو گرفتم و توو ترافیک وحشتناک فرمانیه ترمز کرده بود سوبله!!!

توقف ینی ..

ماشین ها یکی دو تاشون ب اعتراض بوق کشداری زدن ک ینی هوووووی 

ماشین گنده تو جم کن از وسط این خیابون پر تردد و ترافیک 

ولی همسر بیخیال فقط آزمایشو باز کرد و خط ب خط با استرس خوند و آخر ...

ی نفس عمیق ...

همه چیزت نرماله 

هیچ بدخیمی وجود نداره 

فقط رحمت کمی ملتهب بوده روز آزمایشت 

ک طبیعیه چون وسط دوره ت بوده 

اووووفففف...

نفس عمیق..

بیا 


برگه ی آزمایشو گرفت سمتم 

_ خیالت راحت شد؟

تا ی سال دیگه آره . تا ی سال دیگه ای ک باز تکرار کنم آزمایشو .. 

بعد گفتم : نگران رحممم 

گف نگران مغزت باش!! من فقط نگران مغزتم !!! 

گفتم بوسم کن 

خم شد پیشونی مو بوسید ...


۱۵بهمن

دوباره خون دماغ شد 

از سوراخ بینی ای ک کوتر نشده بود 

دکتر ای ان تی گفته بود عروقت مثل فشار خونیاس 

گفته بوده تازه 1ماه نشده ازمایش دادم 

بابام گف این نوع و شدت خون دماغ از فشار بالاس 

پرید دوباره ک نه . ربطی نداره نرماله فشارم 

امروز ک بعد از 5 روز .. چشمم خود ب خود داش گرم میشد و توو خلسه خواب بودم 

داد زد اسممو بصورت مخفف صدا زد 

من خیلی بد از خواب پریدم با تپش قلب .بعدم تنشن هدک .. سردرد تنشی گرفتم 

خون دماغ شده بود و باز دستشویی غرق خون 

این بار بوی خون حالم و بد کرد گفتم من نمیتونم بشورم 

گفت درو ببند خودم میشورم 


تحمل رفتار عصبی شو روز ب روز کمتر از دیروز دارم 

گفتم تو فشارت بالاهم نباشه تیپ A هستی 

همش پرخاش میکنی 

تحمل نظر مخالف نداری و رفتار عصبی داری 

بهتر نیست رو رفتارت کمی بازبینی داشته باشی؟

چون داشت میگفت این مدت روم فشار بوده و هست سر این جابجایی تنهایی و مساءل دوباره و شروع کاری ... ترافیک و حجم کار و کم خوابی 

گفتم بخودت استراحت بده 

محبور نیستی مسولیت فنی کل کلینیک رو برای موقعیت یا درامد بهتر قبول کنی 

لنگ مطب هم نیستی بیا جداگانه جایی نزدیک ب خونه مطب بزن 

و باز هم مخالفتش و ترجیحش ب داشتن مطب بغل اون کلینیک لعنتی و دوووور از خونه 


کمی ب سکوت گذشت 

کیسه یخ داده بودم بهش و ولو روی مبل بود . من روی مبل روبرو

گفتم چیزی میخوای؟

گفت عشق 

کنارش نشستم گفتم نگران حالتم و تو باهرحرفم فقط پرخاش میکنی 

(غذاهای خونم سالمه ولی همیشه بیرون ترجیحش آشغاله.ینی پیتزا.اگر من استیک یا میگو یا هر کوفتی. اصلا سوپ و سالاد یا ماهی ترجیح بدم اون پیتزا سفارش میده..اگر من آلو و آب البالو سفارش بدم اون کرم کارامل میخوره تا تههه !! خوبه چای سبز گاهی ب خوردش میدم ... سالاد و فیبری ک خودش داوطلبانه نمیخوره ... یا آب چغندر و هویج ... لیمو.. 34 سالشه و مدام باید مراقب هر رفتار و حتی خوراکش بود .. و خرص خورد درونن بی اینکه پرخاش کرد  )


اختلاف داریم سر رفتارش با این یارو دکتره 

ک کلینیک و داره واگذار میکنه و میره 

اینکه هرکاری و میگه با منشیم هماهنگ شین 

اینکه جواب مسیج نمیده و همسر میگه حتی با خانومشم همینطوره و باید ب کلینیک زنگ بزنن وصل کنن اتاقش بگن خانومتون! تا ایشون جواب بده 

رو موبایل پاسخگو نیست 

و من میگم ب درک 

شاید ی عده بخوان ب...نن ب آدم 

چون اونا میخوان بر...نن ما باید اجازه بدیم؟!


خون دماغ ک شد گفت بیا ب کلینیک زنگ بزن بگو خانم دکتر فلانی ام و ب منشی بگو ک ب دکتر فلانی بگه من امروز نمیام و خونریزی بینی دارم و ... گفتم شرمنده!

من ب منشی زنگ نمیزنم بگم شوهرم نمیاد 

گف خب ب دکتر زنگ بزن 

گفتم با اون گ ه من حرف نمیزنم .. 

مسیج میتونم بدم از گوشیت ب خط اون یارو و بگم ک عصر کلینیک نمیام ب این دلیل 

ولی نه خودم باهاش حرف میزنم ن ب منشی میگم .

گفت اون اخلاقش اینه . گفتم منم اخلاقم اینه و اگر منشی بنا بر اتفاق یک ماه پیش در جواب مسیج تو ب دکتر;  زنگ بزنه چون تو خونریزی داری نمیتونی حرف بزنی ، من جواب تلفنتو میدم و میگم ب اون کارفرمای بی ادبت بگو ادب حکم میکنه خودش با دکتر تماس بگیره وقتی پیغامی حرفی کاری داره.


فک کرده کیه ک ب منشی میگه با شوهر من هی تماس بگیره برای هماهنگی

گنده تر از تو هم ک بزرگان پزشکی تهرانن وقتی با شوهرم کار دارن مثل آدم خودشون تماس میگیرن.این منشیم و منشی بازی رو واسه ما در نیاره 


گفت باشه بیا مسیج بده بهش ولی جواب نمیده 

گفتم ب درک نده ولی اینجوری میفهمه طرف صحبت شما خودشه ن منشی و بلعکس

ک اتفاقا جواب هم داد بعد از ده دقیقه 

بهش گفتم ی عده ممکنه رفتار غلط داشته باشن ب هر دلیلی ک ب ما ربطی نداره

ولی اینکه ما خودمون اجازه ی اون رفتار یا ادامه شو ب دیگران بدیم دقیقا بخودمون بستگی و ربط داره .. 


خلاصه اینکه هر سال ک میگذره اون دختر صبور درونم از کم درک شدن و از بسیار سرکوب شدنهای ممتد و متوالی در زندگی تبدیل ب زنی کم طاقت میشه ... 

ک دیگه نمیتونه یکسری رفتارهای احمقانه ی دیگران از مادر همسر دوست یا همکار یا هر کسی .. رو مثل گذشته با لبخند و خودخوری تحمل کنه و رفلکس نشون نده.

من توان تحمل بعضی از رفتارهای مزخرف یا پرخاشگرانه ی بی دلیل هیچ کس رو مثل گذشته ندارم و اگر باعث رنجشم بشن فکر میکنم نتونم مثل قدیم خیلی خانمی یا سعه ی صدر! نشون بدم

و جالب اینجاست ک اصلا ازین وضع ناراضی نیستم !



۱۵بهمن

تهران الان با تهران زمانی ک رفتیم اونجا! فرق کرده 

کثیف تر شلوغتر پرترافیک تر شده 

مدام چشمام میسوزه از کثیفی هوا 

توو خیابون یا ماشین اگر باشی اونم برای رفتن ب ی مقصد نه برای گردش! نمیتونی ی نفس عمیق بکشی..

قبل ازینکه طرح تموم شه بارها گفته بودم برگشتیم بریم کلااردشت زندگی کنیم ..

اول گفت باشه بعد گفت نمیشه 

و من همیشه غبطه میخورم ک چرا تا جوون و سرحالیم باید سلامتی مونو میون این همه دود و ترافیک تلف کنیم و تازه اگر ب سن پیری برسیم اونموقع از کار خودمونو بازنشست کنیم و مثلا رو بیاریم ب ی همچین جاهایی ک هیچ معلوم نیست تا اونموقع دیگه مثل الانشون بکر و سالم مونده باشن یا نه ...

نمیدونم چرا گفت نه .. کار و امکانات رفاهی! رو بهانه کرد ..

مثلا تهران ک امکانات رفاهی! داره زندگی مون چ فرقی داره با زمانی ک کلاردشت میرفتیم میموندیم ؟

رفاهی! مثلا مراکز خرید بزرگ و حجم و تنوع بالای رستورانها و بیمارستانها! و کلینیک ها و ..

ک شاید تفریحی هاشو ک اغلب ب شکم برمیگرده ب زور دو شب در هفته و باقیشو اووو چی بشه رات بیفته یا لازم باشه ک بری ...

قشنگ این دو هفته حس میکنم سینم و چشمام میسوزه و هنوز عادت نکردم ..


روز ب روز شهر کثیف تر و بی بارون تر و خشک تر ..

هیچ خبری از برف نبود و نیست .

دیشب اون میگفت 30 سال وارد خشکسالی میشیم از امسال .

تا حدودای 1 نیمه شب تموم غصه های نگفتنی و قایمکی مو ک فقط بر اونپوشیده نیست ریختم سرش و با تموم خستگیش باهام حرف زد .. 

تحمل کرد و میکنه همیشه اغلب .. منو نابسامانی هامو

برعکس اون کسی ک وظیفشه همراهم باشه و نیست . و فقط خوابشو برای من میاره ...


آخر هفته رستوران گردون برج میلاد دعوتیم .

افتتاحیه ی گالری طلا دعوتیم . 

تئاتر باید بریم با بچه ها ک بلیط گرفتن .

خونه باید ببینیم .


شلووغ شلوووغ .....

 و آخر هفته ی دیگه هم باز همچنان شلوووغ شلوووغ از نوعی دیگر ......

ک رو ب پایانه .


از کته ی دیشب کمی باقی مونده بود .

ریختم تو کیسه و لهش کردم با دست 

گفت چیکار داری میکنی 

گفتم با خنده ، شام فرداته 

هی گفت نه توروخدا جدی بگو برای چی اینجوری میکنیش

باز همونو تکرار کردم ک بابا شام فردا شبته .. میخوام بدمش بخوری !


خیلی کمه برای کبه 

تاحالا کبه درست نکردم 

با اینکه کمه و از دیشب همونجور له شده گذاشتمش یخچال ولی شاید ظهر باهاش دو تا کبه کوچولو الکی و امتحانی درست کنم .

کته م اضافه مونده بود گفتم ی کاریش کنم خب ....


متنفرم ک میگه میدونم تو الان جوونی و اوج نشاطته ولی منو درک کن و خستم و ..

هی بخودم توو آِینه نگاه میکنم و هی غمگین تر میشم .

با این وضعی ک هنوز داری چطوری میتونی بگی ب عقب بگذشته نگاه نکنم ؟

جبران گذشته کردی ک هنوز نگاهم ب عقب نباشه ؟؟؟؟


۱۴بهمن

اوووووم 

چ بوووهای خووووبی 

درگیر پروپوزالمم در کنارش هم عشقبازی با خونه ی قدیمیم! و کارتونهای ولو توو اتاق 

امروز تا ی حدی شو ک میشد جابحا کردم 

باقی رو باز نمیکنم فعلا .. ک برای اسباب کشی دوباره کاری نشه 


تیکه های کوچیک سینه مرغ و توو پیاز و سیر و ماست و زیره و لیمو و نمک و زعفرون و زردچوبه و روغن زیتون خوابوندم چند ساعت 

بعد توو پیرکس ریختمشون با تیکه های زنجبیل تازه 

روشم ی گوجه حلقه کردم و فویل کشیدم و گذاشتم فر 

برنجم گذاشتم توو پلوپز 

موهامم ک تازه نمش رو گرفته بودم بعد از دو ساااااال وووو نییییممممم با بابیلیس فر های درشت دادم

خیلی خوب حالت گرفت و هی ذوق کردم ک باز خونه ی خودمم و فر دارم و لوازمم هست و ... 

این وسطا هم کارای پروپوزالمو پیش میبردم 

اووووم عاشق بوی سیر و زیره و زنجبیلم ... 

به به 


زندگی میشه فردا عصر بمن ی لبخند گنننننده بزنی؟؟؟


۱۳بهمن
گفتم ببینمش حالش و میگیرم !
گفت هر دوتون مثل هم کله شقید !
- من کله شقم ؟! (پرسیدم درحالیکه میدونستم هستم !)
گفت یعنی غرور خاص خودت رو داری ..
گفتم بله غرور خاض خودم رو دارم ولی در برخورد با دیگران بی دلیل غرور ورزی نمیکنم ..

صبح هم وقتی با خوشحالی مسیج داد ک در بررسی پرونده  یک بیمار سکته مغزی مورد تشویق و شگفتیِ صاحب اصلیِ کلینیک ک همین روزا قراره برای تحصیل و زندگی ب آلمان بره قرار گرفته ، بهش خوشحالی مو ابراز کردم ولی گوشزد هم کردم خودش رو دست کم نگیره و یادش باشه ک اون یک پزشک متخصصِ ولی اون آقای اعتماد ب سقفِ کاذب! یک پزشک عمومی! 
ک رفته حالا ی دوره ی طب سوزنی گذرونده و کلینیکی درست کرده ...

میترسم در برخورد اول توو ذوقش بزنم با رفتار و جواب هام ..
ب همسر گفتم یا منو نبر ب اون دورهمی ک قرار هست .. یا بردی من سبک خودم با این مرد رفتار میکنم. انسانهای بیش از حد خودبین و مغرور ک این رفتارشون شامل حال من یا یکی از عزیزانم بشه ب شدت علاقه ی من رو جلب میکنن ک شاخشون رو بشکونم ...
دست خودم نیست . 


+ لاک سورمه ای لاجوردی تیییره زدم و خیلی خوشحالم ! 
نمیدونم مادرم همیشه جدا ازاینکه از رنگ لاک های تیره .. مثل مشکی سورمه ای قهوه ای خوشش نمیومد ، چرا درجا میگفت مثل دختر همسایه ی فلانی!!!
این دختر همسایه ی فلانیِ ما ! مثلا ب اصظلاح امروز شاید هم ب دید و بر اساس نگرش ما آدم ها خ ر ا ب بود !! مثلا ...
و همیشه وقتی ک من خیلی کوچیک بودم اون لاک های تیره میزد و نوجوون ک شدم و سمت لاکهای تیره میرفتم مادرم سریع یادآوری میکرد ک اه چیه این رنگ ها مثل دختر فلانی .... !!!!!!
چقدر متنففففففرم ازین جور صحبت کردنها استناد کردنها و اشاره دادنها .... 
چقدر مادرم با من فرق داشت و داره ... 
شاید اون بهتر هم باشه از دید عده ای نمیدونم ولی من نمیپسندم ..........


+ خرید کردن از اینستا گرام کارم رو خیلی راحت کرده و ب گشادیسمم افزوده ..
ولی هیچ چیز بهترازین نیست ک عکس یک کالا حالا هرچی از رژ گرفته تا کفش و مانتو و لباس و .. ببینی و سایز بدی و بیارن دم خونه و تسویه و تمام .
ب خواسته ت و خریدت برسی بی اینکه توو خیابونهای شلوغ هی قل بخوری میون حجم سنگین آدم ها نگاه ها یا حرف ها .. یا اصلا انرژی های غیر ضروری ک ب سمتت ساطع میشن و غالبا منفی اند !
یاد ندارم از کودکی از گشتن توو خیابون برای خرید و ... لذت برده باشم ..
و چقدر ب اجبار برده میشدم !!!!! و اگر اعتراضی هم بود خشم مادر جان گرامی ! :)


+ اتاق کتابخونه م تبدیل ب انباری شده و پر از کارتون و ساک و چمدونهای آورده شده ازون شهر لعنتیه ..... در شرف جابجایی ام احتمالا !!.......


+ بهش میگم اووووووووو چ خبره ؟! 
صبح ی تیپ شب ی تیپ !؟
با لحن لوسی میگه آخه اونجا عاشق ی نفر شدم .
براق میشم ب سمتش .. میگه روزبه جونو میگم ....!

اونجا در بدو ورود کت یا بارونی شو منشی میاد میگیره 
دکتر دکتر گویان !
براش آبمیوه و چای و ... میارن راه ب راه ..
اوه اومدیم تهران اعوذ بالله من الانسان رجیم !!!


+ شب شاید بریم بام . بعدم شام . هرچی سوزوندیم رفتیم بالا ، بیایم پایین بجاش بخوریم !!



۱۲بهمن

هرچی میخوام فکر نکنم بهش نمیشه ک نمیشه 

ب این دو سال و چند ماه 

ب اون خونه ی 90 متری خالی 

ک با غصه و سختی و نگاه نگران ب فردا .. با ی عالمه جعبه و کارتون و دو تا ساک کوچولو لباس

واسه بار اول پا توش گذاشتم و پر از کنه ی کبوتر بود رو زمینش .. 

از کانال کولر اومده بودن 

واسه اون تنهایی و غربتم غربتمون .. دلتنگم 

واسه اون دختر 23 ساله ی محکم .. ک پاشد با شوهرش رفت ی شهر خیلی خیلی کوچیک و بی امکاناتی ک تاحالا شهر ب اون داغونی و کوچیکی و خااااالی ندیده بود توو مسافرتاش ... 

واسه جمع شاد و خنده هامون و پانتومیمی ک از سر دلتنگی با دوستامون بازی میکردیم ک شبای طرح راحتتر بگذرن 

واسه بالکن کوچولوی نازی اینا 

من خیلی دلتنگم و سینم داره پاره میشه و خسته شدم 

از خودم و از این همه عاطفی بودنم خستم 

خستم میکنه این حس 

سر هر چیز کوچیک یا ناخوشایندی ک حتی ی ذره واسم بار احساسی عادتی عاطفی یا لبخند داشته باشه.. دلبسته میشم و .. 

حتی دلتنگ اون دو تا داداش کافه چی ام 

دلتنگ اون تک رستوران داغونشون 

شنیدم دارن اونجا فود کورت! میزنن .. هه یکی از همکارای جراح .. 

بابام چقد هی بشوخی بهمون میگفت و میگه پول توو شکمه . اونجا رستوران میزدید خب . سرمایه میدادید فقط خب 

دلتنگ زهرا خانومم 

باید برم بغلش کنم ببوسمش خداحافظی کنم 

حتی از خونم و در و دیواراش نشد خداحافظی کنم انقدر همه چیز یهویی شد 

واقعا دلتنگم ها .... 


۱۱بهمن

امان امااان ازین هورمونهای عزیز ک کل بدن خلق و خو و حتی خوراکمون رو تحت تاثیر قرار میدن . 

بازم این گشنگی عجیب من ک همزمان شده با شروع دوباره ی زندگیم در خونه و شهر همیشگیم و کنار دوستا و خونوادم ... اشتهام ب شدت این چن روز اخیر باز شده 

نیازم ب شکلات عسل کیک خونگی و ترشی و تندی و    ... هیچکدومم ربطی ب هم ندارن 

امروز غروب ی لحظه بخودم اومدم دیدم تا نصفه رفتم توو یخچال ! و دارم با قاشق نصف ظرف عدس پلو رو سوراخ! میکنم ... 

تااازه 

در ترشی انبه هندیه رم بازکرده بودم همون توو!! هی کجش میکردم توو قاشقم هی ی قاشق عدس پلوی یخخخخ میخوردم !!! 

چ کاری کردما 

بعدشم ی لیوان چای سبز و شکلات ... 

یا خدا 

۱۱بهمن

مینا کجایی 

کم پیدایی نیستی دلم تنگته 


و اما دیشب ... 

اووف .. 

همسر از راه رسید با ماشینی ک تا خرخره!! توش بار بود . اسباب و وسایل 

تازه این در حالیه که 3 تا باکس و چمدون و ایناهم داده دوستمون بیاره تهران .. 

و اینکه تمام لوازم بزرگ و درشت و فروخته همونجا . 

خسته و تنها .. خونه رو جمع کرده .. و دستاشو برای این مسولیت پذیریا و کارای مردونش میبوسم

این از تنبلی من نبود ک یک تصمیم یکهویی بود و .. جریان داشت خلاصه ک مجبور شده خونه رو خالی کنه و تحویل بده ... 

توو اتاق کتابخونه پارچه پهن کردیم و کارتون هارو اورد بالا .. 2 سوم فضای اتاق پر شده و من موندم اینهارو چیکار باید کنم واقعا ..  چون الان ک خونم 120 متره واقعا جا برای اسباب و لباس خودمون کمه .. نمیدونم لوازم اون خونه رو باید چیکار کنم !

همسر و مامان ک میگن اینارو باز نکن جابجا نکن چون در شرف جابجایی هستی یک دفعه انجام بده.منطقی بنظر میاد ولی .. اخه ی اتاق پر از کارتون و چجوری هی رد شم نگا کنم و حرص نخورم؟!


دیشب مشغول خنده و بحث سر اسم فرزند نیامده و حتی تشکیل نشده ی من بودیم ! (خانوادگی شیرین میزنیم !) ک یهو همسر دویید سمت دستشویی و خون دماغ شد ب چ شدت !

قبلا سالهای اول ازدواج خیلی خون دماغ میشد ولی الان دو سه سالی بود ک نشده بود و اینکه این بار خیلی طولانی و زیاد خونریزی کرد و دستاش یخخخ شده بود .. رنگ پریده و تمام روشویی غرق در خون .. گفتم بریم درمانگاه یا بیمارستان . گفت بزنگ اورژانس .. 

بماند چ حالی بودیم من و مامان .. بابا هم ک خب .. خونسرده ذاتا 

اومدن و بردیمش بیمارستان چون شدید بود .. 

از دو سایت خونریزی داشت بهمین دلیل شدید بود .. رنگ پریده و دستای یخش منو خیلی ترسوند.

کنارش بودم و اروم گفتم چیزی میخوای؟ گفت بوس میخوام . دستشو بوس کردم 

سرشم نوازش میکردم .. چشماشو بست 

خسته بود خیلی .. مرد خسته ی من .. 


از شرح اتفاقات بیمارستان و جزییات ک عاحزم ولی خلاصه 1 نیمه شب اومدیم خونه و قرصاشو دادم و خوابیدیم ... صبحم پاشد درحالیکه من کاملا بیهوش بودم و چیزی جز صدای پیس پیس ادکلن ش ک زد توو اتاق خاطرم نیست .. و رفت کلینیک .. 

قراره فردا هم بره بیمارستان و کوتر کنن اون سایتهای خونریزی کننده رو 

خداروشاکرم ک همین اخیر آزمایش خون داده بود .. وگرنه نگران تر میشدم ... 


از صبح توو خونه ی خودم مثل قدیما پاشدم چای دم کردم ... چای میوه و سبز و گل گاوزبون 

گوشت پختم .. داره میپزه ینی 

و عدس  ... ک عدس پلوش کنم .. 

ظهر ک بیاد مجبورش کنم قشنگ گوشت بخوره عدس پلو هم ک خب دوس داره ... بلکه خونریزی دیروزش و ضعفش کمی جبران شه ... 


شب از بیمارستان ک برگشتیم ماشینو برداریم از خونه مامان اینا و بیایم خونمون رفتم دستشویی رو شستم ... خیلی خونی بود ... 

در خودم نمیدیدم بتونم این کارو کنم ولی کردم .. گرچه همسر خیلی اصرار کرد نکنم و خودش بشوره.

وقتی روشویی رو با دستکش ی بار مصرف میسابیدم فکر کردم عشق ینی همین ... 

من واقعا عاشق همسرم هستم و شاید همیشه اینو نفهمم ... 

بارها از خدا خواستم اگر قراره اون چیزیش بشه خدا از عمر من کم کنه بده ب اون .

جونمم حاضرم برای تمام خوبیهاش بدم و فراموش کنم اون بدی های تک و توکی ک خودم یا سلامتیم رو ب باد داد ... اون خامی ها و آزارهارو میتونم هیچ فرض کنم ... 

و فکر میکنم این چیزی نباشه جز عشق .




۱۰بهمن

ﻫﯿﭻ ﺯن یا مردی ، ﺣﺘﯽ اونهایی ﮐﻪ ازدواج کردن خیانت کار نیستن!!


ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺗﻮﻫﯿﻦ و اتهام زدن به طرف مقابل ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﮐﻠﻤﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﻮﺏ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ...


ﺍﮔر ﺑﻪ همسرت ﻣﺤﺒﺖ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؛


ﺍﮔر ﺑا همسرت ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﺩ؛


ﺍﮔر ﺑا همسرت ﺗﻔﺮﯾﺢ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻔﺮﯾﺢ

ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ؛

؛


ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ همسرت ﻫﺪﯾﻪ ﻧﺨﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﺮﯾﺪ؛


ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭﮐﺶ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؛


ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﻭﻝ ﮐﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﺴﺒﯿﺪ؛


ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؛


""ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ ﺷﺎﻣﻞ ﺣﺎﻝتمام افراد ﻣﯽ ﺷﻮﺩ""


ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ ﻧﻪ ﻣــــﺮﺩ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺯﻥ..


ﺑﺎ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ

ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ