آن سوی زندگی ...

خونه ی دوم و جدید من
بعد از 3 سال وبلاگ نویسی و کوچ از خاطرات تلخ و شیرین روزهای این 3 سال ک نوشته بودمشون..حالا دوباره از نو یجای نو ی وبلاگ نو ..
بی مرز و همونطور ک هستم ، از خودم حسم زندگیم مینویسم .

۲۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۰بهمن

نگام میکنه ب من ک رو مبل موبایل ب دست ولو ام 

میگه : 

ده دقیقه دیگه دم میکشه ها مامانجان ، غصه نخور .


پاشدم چلوندمش و با بابا خندیدیم کلی ... گفتم بخاطر برنج غصه نمیخورم !!! تا تورو دارم اصلا غصه نمیخورم ... 

مادر چیه واقعا .... فکرمیکنه بچه 25.6 سالش گرسنه س میگه غصه نخوریا الان دم میکشه !! 

ای جانم 



فراژیل آی لاو یو 

۱۰بهمن

آسمون خوشگل و ابری و مه ای !! 

دیشب تا صبح بارون بارید 

توو تخت قدیمم خوابیدم . انگاری بد هم نبود ... 

این روحیاتمه غیر از شرایط جوی ک تحمل خونه مامان اینارو برام راحت یا سخت میکنه .. دیشب راحت بود .. نمیدونم چرا اینجا ک میخوابم بیدار ک میشم موهام پففف میکنه . این خیلی عجیبه چون خونه خودم اصلا اینطوری نیس . 

کیک توو ماهی تابه ! پختم جلو مامان یاد گرفت . 

فر ش پر از لوازمه و گفتم فر رو خالی کن بابا .. ازش استفاده کن .. 

بابا خیلی ذوق کرده از بودنم .. 

کیک یکم خمیر شد .. ماهی تابم بزرگ بود . نمیدونم چرا 

بوی بادمجون سرخ شده پر کرده فضارو 

به به 

غذای مورد علاقه ی من 

صبح زنگ زدم دیدم راه افتاده . نگران اما خوشحال شدم .. 

هرچی باشه تکیه م بهشه و دلم گرم میکنه ...

مامان داره شرح دعوا و طلاق و جنگ دوم پسر دوستش رو برام تعریف میکنه .. 

زنش بعد از 3 ماه طلاق .. ازدواج سوم کرده .  خب نوش جونش بما چه 

نمیدونم چرا نمیتونم طرف a رو بگیرم   ...

مردها دلم رو ب سوز! نمیارن اصولا .... 

لاک گلبهی تیره زدم . 


۰۸بهمن

هیشی اندازه ی دوش گرفتن و حس کردن قطرات آب رو بدن

پوشیدن ی دست لباس نررررم و راحت 

نوشیدن چای با ی کوچولو شکلات مورد علاقم 

نمیتونه بهم آرامش بده . 

متنفرم ازین لباسهایی ک جنس نایلونی حتی ی ذره! دارن .. انقدر ک ناراحتن و پوستم رو میخارونن 

شدت درد زیر دلم یکم کمتر شده خداروشکر 

خدایا جواب آزمایشم مثل دو بار اخیر خوب بیاد لطفا 

میخوام یکم شاد باشم لطفا این قضیه رو برای من تموم کن 

منم اون قضیع رو تموم میکنم !!! 

گرو کشی نیس ولی واقعا خسته شدم دلم نشاط میخواد و میدونی تحمل بعضی چیزارو دیگه واقعاندارم


راستی بچه ی زهرا 3 روز پیش دنیا اومد . پسرش 

همون ک باردار نمیشد و .... 

خداروشکر 

۰۸بهمن

 پشت سرم از فشارهای دیشب درد میکنه هنوز 

تا حدودای 1 و نیم بیدار بودم درحالیکه ب شدت کمبود خواب داشتم . تازه فهمیدم صدای بخاری برقیه ک نمیزاره بخوابم 

خاموشش کردم . زیر دلم درد میکرد همچنان .. وول زدم تا خوابم برد 

11 صبح گذشته بود ک بیدار شدم . شاید ظهر باید بگم 

سرم سنگین دلم ذهنم سنگین تر 

ظرفها جمع شده توو سینک 

ماشین ظرفشویی پر از ظرفهای قبلا شسته شده ای ک حال جابجا کردنشونو نداشتم 

برای خودم آب هویج و سیب و چغندر گرفتم سر کشیدم 

دستکش دست کردم و شستم دونه دونه تند تند و بیحوصله 

ی حالتی ام انگار توو ی دنیای محدود و بسته و ساکتم 

پریشب میگف توو خونه ب این بزرگی تو چیکار میکنی تنها اخه 

ی تی وی هم ک روشن نمیکنی حتی 

هی میشینی توو اتاقت فکر میکنی خب معلومه دیوونه میشی تووله 

بوی سیر و ماکارونی از قابلمه ای ک میشستم میزد توو ذوقم 

جلد دوم کتاب شما عظیمتر ازآنی هستید ک می اندیشید دو شبه زیر بالش رو تخته 

و بجای خوندنش مدام حس میکنم ک ما ناتوان تر از آن چیزی هستیم ک فکر میکنیم !!! 

دیشب نیم ساعتی باهام بحث کرد و میگفت تو داری زندگی مونو بخاطر اشتباهات گذشته ی من خراب میکنی ... گفتم 5 سال کم نیست . 5 سالی که ادامه ی 5 سال ناراخت کننده ی قبلترش بود 

ده سال ینی 

احساس کردم خیلی درمانده شده ک میگه لااقل زندگی مونو خراب نکن ... باشع اگر 5 سال از دست رفت همین چند صباح باقی مونده جوونی مونو بیا خوش باشیم . 

ب این فکر کردم ک چقدر مردها سطحی نگر میتونن باشن .. ک توقع دارن اثرات عمقی ک طی سالها ب بار اومده رو باید یک شبه فراموش کنیم .  .. 

ب این فکر کردم ک .... ب خیلی چیزها 

صبح ک بلند شدم توان انجام هیچ کاری نداشتم ندارمم هنوز 

پلک هام ورم کرده و قرمز و هنوز لک داشتم . میگه طبیعیه 

میترسم نتونم مثلا روزی بچه خودم رو بغل کنم 

میدونم اون ب این هیچ ربطی نداره ولی غلیان افکار منفی در سرم ب حد اعلا رسیده 

مشمءز کننده س انسان انقدر درمانده ناتوان و سیاه بین باشه 

ولی دوره ای هست الان ک از فرار کردن ازش ناتوانم 

باید صبر کنم فقط تا بگذره 

میگفت واجب بود درست وقتی ک نبودم بری دکتر ؟

گفتم چ فرق داره بودی ام این ساعت مطب یا کلینیک بودی و من باید تنها میرفتم 

گفت شب تا صبح ک لااقل پیشت بودم ..

و فکر کردم ب شتابم در بعضی کارها و فشار مضاعف و بیجایی ک بخودم میارم 

ب اینکه نیاز دارم یوگا کار کنم 

ب ماساژ و آب . استخر یا دوش فرق نداره . البته دوش لااقل خطر عفونت نداره 

ب شدت وسواسی شدم سر این جریانات 

و بدی ش اینه تموم رفتارهامو باتوجه ب دانشم تحلیل میکنم و متاسفانه میفهمم دقیقا چمه 

ولی از طرفی کار زیادی برای کمک بخودم نمیتونم بکنم 

لوازم اون خونه رو ارزونتر ب ی زوج فروخته 

خونه رو جمع کرده توو 4 تا کارتون . اونایی ک میخواستیمشون 

حس میکنم نیاز دارم کمی ازون چای دارچین دم شده م باید بخورم گلوم میسوزه 

دکترم دیشب گفت هفته ای 3 تا امگا3 بخور 

ندارم فعلا حس بیرون هم ندارم . باشه دکتر ک اومد بگم برام بگیره 

زنگ زدم برام باقالی پلو و ماهی بیارن 

اصلا نمیتونم غذا درست کنم 

دیشب هم 3 تا تخم بلدرچین پختم و با نون جو خوردم 

هنوز ورزش و تردمیل و شروع نکردم و هرروز دارم کمی لاغرتر از قبل میشم 

چربی ها باقیست احتمالا عضلاتم تحلیل میرن 

56 کیلو و خورده ای 

آخی دو کیلو کم کنم میشم همون مداد قبل از ازدواج 

دختر داییم میگفت اونموقع شبیه ب مداد بودی از لاغری 



۰۸بهمن

سرم درد میکنه 

از فشاری ک ب چشم هام و عروق چشمم! آوردم و یک ساعت دو ساعتی بی وقفه و با وقفه! گریه کردم 

اونقدری ک حتی توو آزمایشگاه نمیتونستم خوب کنترل کنم و نزدیک بود میون آدمهای غریبه اشکم رو ب نمایش بزارم 

این برای شخصیت بیشتر شناخته شده ی من عجیب و ازش بعید بود . هست ینی 

اما ب حدی احساس فشار زیاد بود ک هم حین صحبت با دکترم زدم زیر گریه هم حین حساب ویزیت با منشی فس فس میکردم و چشام اشکی بود و اصلا مریضهای توو مطب بچشمم نمیومدن

وقتی افراد ب چشمت نیان و بخاطر حضور اونها نتونی گریه ت رو کنترل کنی فکرمیکنم باید رنج عظیمی رو متحمل شده باشی .. 

تمام ده دقیقه راه مطب تا خونه رو هم گریه کردم گوله گوله 

و حتی تمام پله های 3 طبقه رو با اشک بالا اومدم چون توان سکون توو آسانسورو نداشتم 

همونطور ک با هق هق پله هارو بالا میرفتم اشکم ریخت روی زمین .. راه پله

درو ک باز کردم نفسم بند اومده بود از هق هق و پله نوردی

درو ک بستم با صدا گریه کردم 

این چیزی بود ک آرومم میکرد .. 

داشتم مانتوی بافتم رو تا میکردم ک به زانو افتادم رو زمین سرم رو روی مانتوم گذاشتم و تاجایی ک میشد مشت کوبیدم رو زمین ... 

دستم درد گرفت 

من توو این خونه چ سجده هایی ک نکردم 

واسه شکرگزاری یا ... شکستن 

چشمام کاسه ی خون 

خون ... موقع نمونه برداری با اسپاچولا خون اومد راستی ...

یاد خونآبه ی کم دیشب افتادم 

پرسید موقع ی ... ک ... نداری؟ الکی گفتم نه 

اخه دیشب حساب نبود 

تمام تنم عرق سرد نشسته بود 

رفتم حموم 

تنها جایی ک همیشه بهش پناه میبرم .. آب 

چشمام و توو آینه دیدم از سرخی بی حدش ترسیدم 

تا حالا شده خودتو توو اینه ببینی نشناسی ؟

غریب ب نظر خودت برسی؟..

وقتی رو تخت معاینه خوابیدم دکتر گفته بود راستی چرا روانشناسا اینجوری ان؟ ب ی چیزی خیلی گیر میدن .. فکر کردم داره محترمانه اشاره ب این گفتار جمعی! میکنه ک روانشناسا خودشون دیوونن!

گرچه این دیوونگی همون اشارات عوامانه س . قطعا دیوونه ها نمیرن پیش روانکاو .. 

و اینکه ... هیچ انسان سالمی بی تعارضات درونی یا روحی نمیتونخ باشه 

اینو توو چندتااز کتابهامون و از استادی خونده و شنیدم تاحالا ... اینکه انسانی مشکلی درونی یا روحی هرگز نداشته باشه اصلا محال ممکنه 

بگذریم ک چ درد و اذیتی متحمل شدم برای اون اسپککلوم پلاستیکی و مزخرف

دکتر گفت ریلکسیشن و یوگا کار کن 

گفتم توفکرشم 

کنکاش بیش از حد و تمام فشارهای مضاعفه این دو سال ... این دو سال کذایی

گاهی حس میکنم آه و نفرین یک نفر میتونه باشه 

بهرحال وقتی ک ب منطق وجودم برمیگردم بعد از ساعتی فروپاشی میبینم اونقدرهام بغرنج نیست 

و اگر هست یا بشه این از قدرت ذهن منفی نگر من ممکنه باشه 

ولی ای کاش مغزم رو کسی ری ست میکرد 

دکترم گفت گذشته ها رو ول کن فلانی. اسم کوچیکمو میگه همیشه . فووورگت 

و من با چشمای اشکالو سر تکون دادم ینی باشه 

مسن هست و همسن های مامانم . 

باهاش احساس خوبی دارم .. زن خونسردیه 

مامان امروز قسمم داد ک تگر نیاز دارم کنارم باشه بگم و اون سه سوت اونجا خواهد بود 

الکی با بغضی ک داشت خفمممم میکرد گفتم نه مامان چیز خاصی نیست که 

تهران امروز دوداندود کثیف و پر ترافیک بود 

مثل همیشه 

اون با تموم خوبیاش هربار ک ب هق هق میفتم از ضعفی .. انگار خوشحال بشه یا ب سخره بگیره .لحنش میخوره منو ... مثل اسید میمونه آهنگ کلامش .. 

حای تسکینگر و نوازشگر بودنش از دیدن من توو استیصال خوشش میاد 

نمیدونم چرا 

اینو در پدرم قبلا بااااارها دیده بودم ولی وقتی ک i بهم گفت تازه متوجه شدم ک آره ... شوهرمنم انگار


داشتم فکر میکردم امشب اگر زلزله بیاد من تنهام 

و دیشب فکرکردم اگر منو توو *** پیدا کنن زیر آوار چقدر بد میشه ها 


راستی چ خوب بلده ماساژ 

خیلی خیلی خوب




۰۲بهمن

سلاااام سلااااام سلااااام 

همون ک امام علی گفته ... دنیا دو روزه .. یک روز در سختی یک روز در آسایش.. 

همون ک قرآن گفته .. و پس از هر سختی آسانی ست و پس از هر آسانی سختی .... 

ای کاش فرصت کنم ی روزی بعد از اتمام درسا کارای عقب مونده بتونم ادیان مختلفم لااقل ی بررسی کنم کتب شونو خوب بخونم لااقل کنجکاوی و یک سری سوالات ذهنی م ارضا بشه . 


انگار دوره ی سختی دو ساله ی ما هم داره کم کم ....

دوس داشتم وبلاگ خودم بود الان و اونجا اینو می نوشتم برای تمام دوستا و دشمنایی ک لااقل با علاقه یا تنفر دو سال پا ب پام بودن ! 

این بار اومدیم ک 2 روز تهران باشیم و ی سری کارارو سر و سامون بدیم و دو تا دیدار کاری ک همسر داشت انجام بشه ... آمااااا 

انگار موندگار شدیم !!! ب حدی ک همسر باید بره قرارداد مسءولیت فنی کلینیکی ک اونجا! باهاش بسته بودن لغو کنه و چندروز مطب داری کنه فشرده و برگرده تهراااان ... و دیگه تا فروردین ک قرار بود امتیاز تهرانش جمع شه انقدر تهران درگیری و سرشلوغی کاری براش درست شده ک باید بیخیال مطب درآمد یا اون شهر محل طرح بشه ... 

بگید ماشالله !! 😆😃

خیلی خوشحالم اما استرسم دارم 

بقول خودش ی هیجان مثبت و شیرین ... 


واقعا میگن حس ششم .. وجود داره   

این سری قبل ک اونجا بودم وقتی زهرا خانم طبق معمول اومد برای کمک .. گفت داره چن روز میره کربلا ... گفت یهو برنگردم ببینم رفتی دیگه خانوم دکتر    .. گفتم نههه زهرا خانوم کجا ب این زودی.. هستم فعلا چن ماه ... 

ولی وقتی داشت میرفت نمیدونم چرا اون روز یهو دلتنگ اونحا و خونه و لوازم ساده مون شدم در حدی ک بغض کرده بودم !! آخه همسر گفته بود کم کم بعضی لوازمو ک مال خونه ی تهران بوده و آوردی حنع کن ببریم هر سری میریم تهران ... 

و ی حسی داشتم انگار مثلا دقایق و روزای آخره واقعا  .. 

حتی برنج ک تموم شد ب همسر ناخواداگاه نگفتم ک بخره ... انگار اون سبزی پلو مرغی ک اونجا پختم شد آخرین غذا... 

انگار باید جمع کرد دیگه واقعا و با تمام شادی و هیجانی ک دارم باز برام مثل ی شروع دوباره و یکم جدیده !!! بااینکه اینجا شهر شهر خودمه ... کوچه خیابوناشو بلدم و ... ولی باز حالت ی شروع ی حجرت داره واسم ... و این از سختیای زندگی های پزشکیه ک خیلی رفت و برگشت و شروع های متعدد و دیر دارن از نظر سنی ... چون حداقل تا 30 سالگی مشغول درسن .. 


دو سه شبه عااااااالی میخوابم گوش شیطون کرررر

چون تختم برام بهترین تخته دنیاس 


بابام رفت سفر دووور کاری و روزی ک میرفت خوشبختانه من و همسری اونجا بودیم و در هیجان و تکاپوی خبرهای کاری و تصمیمات جدید .... 

ی ذره ته دلم نگرانی ها و ترسهای خاص دوره ی جدید رو دارم ولی دیگه زندگی همینه و بخصوص زندگی من .. زندگی ای نبوده مثل خیلی ها ازدواج کنم و ی مسیر مستقیم و تکراری و ثابت رو طی کنم .. بلکه مدام در حال جابجایی تغییر و روبرویی با چالش های جدید بودم و مکانهای جدید..

ک برای تمامش خدارو شاکرم فقط استقامت بیشتر ازش میخوام و آرزوی سلامتی...


لپ تاپم پیشم نیست و با گوشی دارم پست مینویسم و بازم میگم ای کاش وبلاگ خودم سرجاش بود الان... پس گرفتنش خیلی سخت نیست ولی منطقم نمیزاره برای ی پس گرفتن راهی و تکرار کنم ک میدونم اشتباهه... 


خدایا ب تن شوهرم سلامتی بده و راهش رو هموارکن ... 


برای همه ی دوستامم آرزوی خیر و برکت و تندرستی میکنم ...