آن سوی زندگی ...

خونه ی دوم و جدید من
بعد از 3 سال وبلاگ نویسی و کوچ از خاطرات تلخ و شیرین روزهای این 3 سال ک نوشته بودمشون..حالا دوباره از نو یجای نو ی وبلاگ نو ..
بی مرز و همونطور ک هستم ، از خودم حسم زندگیم مینویسم .

تهران

چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۵۲ ب.ظ

تهران الان با تهران زمانی ک رفتیم اونجا! فرق کرده 

کثیف تر شلوغتر پرترافیک تر شده 

مدام چشمام میسوزه از کثیفی هوا 

توو خیابون یا ماشین اگر باشی اونم برای رفتن ب ی مقصد نه برای گردش! نمیتونی ی نفس عمیق بکشی..

قبل ازینکه طرح تموم شه بارها گفته بودم برگشتیم بریم کلااردشت زندگی کنیم ..

اول گفت باشه بعد گفت نمیشه 

و من همیشه غبطه میخورم ک چرا تا جوون و سرحالیم باید سلامتی مونو میون این همه دود و ترافیک تلف کنیم و تازه اگر ب سن پیری برسیم اونموقع از کار خودمونو بازنشست کنیم و مثلا رو بیاریم ب ی همچین جاهایی ک هیچ معلوم نیست تا اونموقع دیگه مثل الانشون بکر و سالم مونده باشن یا نه ...

نمیدونم چرا گفت نه .. کار و امکانات رفاهی! رو بهانه کرد ..

مثلا تهران ک امکانات رفاهی! داره زندگی مون چ فرقی داره با زمانی ک کلاردشت میرفتیم میموندیم ؟

رفاهی! مثلا مراکز خرید بزرگ و حجم و تنوع بالای رستورانها و بیمارستانها! و کلینیک ها و ..

ک شاید تفریحی هاشو ک اغلب ب شکم برمیگرده ب زور دو شب در هفته و باقیشو اووو چی بشه رات بیفته یا لازم باشه ک بری ...

قشنگ این دو هفته حس میکنم سینم و چشمام میسوزه و هنوز عادت نکردم ..


روز ب روز شهر کثیف تر و بی بارون تر و خشک تر ..

هیچ خبری از برف نبود و نیست .

دیشب اون میگفت 30 سال وارد خشکسالی میشیم از امسال .

تا حدودای 1 نیمه شب تموم غصه های نگفتنی و قایمکی مو ک فقط بر اونپوشیده نیست ریختم سرش و با تموم خستگیش باهام حرف زد .. 

تحمل کرد و میکنه همیشه اغلب .. منو نابسامانی هامو

برعکس اون کسی ک وظیفشه همراهم باشه و نیست . و فقط خوابشو برای من میاره ...


آخر هفته رستوران گردون برج میلاد دعوتیم .

افتتاحیه ی گالری طلا دعوتیم . 

تئاتر باید بریم با بچه ها ک بلیط گرفتن .

خونه باید ببینیم .


شلووغ شلوووغ .....

 و آخر هفته ی دیگه هم باز همچنان شلوووغ شلوووغ از نوعی دیگر ......

ک رو ب پایانه .


از کته ی دیشب کمی باقی مونده بود .

ریختم تو کیسه و لهش کردم با دست 

گفت چیکار داری میکنی 

گفتم با خنده ، شام فرداته 

هی گفت نه توروخدا جدی بگو برای چی اینجوری میکنیش

باز همونو تکرار کردم ک بابا شام فردا شبته .. میخوام بدمش بخوری !


خیلی کمه برای کبه 

تاحالا کبه درست نکردم 

با اینکه کمه و از دیشب همونجور له شده گذاشتمش یخچال ولی شاید ظهر باهاش دو تا کبه کوچولو الکی و امتحانی درست کنم .

کته م اضافه مونده بود گفتم ی کاریش کنم خب ....


متنفرم ک میگه میدونم تو الان جوونی و اوج نشاطته ولی منو درک کن و خستم و ..

هی بخودم توو آِینه نگاه میکنم و هی غمگین تر میشم .

با این وضعی ک هنوز داری چطوری میتونی بگی ب عقب بگذشته نگاه نکنم ؟

جبران گذشته کردی ک هنوز نگاهم ب عقب نباشه ؟؟؟؟


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۵